یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت
یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت

عشق نیرویی بجز از خود است !

آی ... پوریا ، تو کیستی ؟ چیستی ؟ از کجایی ؟ قدم از چه بر زمین گذاشته ای ؟ در تو ، این چیست که میجوشد و می خروشد ؟ در تو این کیست ؟ خودت ؟ اگر این است پس کشمکش ات از چیست ؟ ((خود)) که بندی دلاور بود . پس آنچه هست چیزی بجز ((خود)) است. شاید پاره ای از خود. شاید هم دیگریست از درون تو برخاسته؟ شاید.
شاید از آغاز چنین بوده که مرد در برابر هر زن، مردی ای دیگر می یابد. یا اینکه مردی اش رخِ دیگری به خود میگیرد. اگر این نیست ، پس چیست ؟
چهره ای بریان از آفتاب، با چشمانی سیاه و درخشان، و اخم میان پیشانی. غمخنده های کناره های دهان، و نگاه های خنجرگون! چرا دل نمی بری ؟ به دلت گوارا آمد آن چشمها که تنت را سر تا پا چریدند؟ دلشاد شدی آن دم که گردنت، پستانهایت، شکمت، کمرت را آن نگاه های تیز بلعیدند؟ این آشوب درونت از چیست ؟
+ نمیدانم ، نمیدانم. گیج و گنگ است. دل سیاه و کدر. محتاج تنهایی. دور از نگاه این و آن و به تنهایی می گریزم.

عاشورای حسینی - 1390


به علت بالا بودن حجم عکس و دیر لود شدن صفحه اصلی ، عکس رو به ادامه مطلب منتقل کردم !

ادامه مطلب ...

چند روزی تعطیلی

دو شنبه ؛ یه استکان چای ؛ بخاری ؛ کمی باد ؛ فکری خسته ؛ دستانی بی حس ؛ خودکاری بی روح و کاغذی سفیدِ سفید.
ذهنی آشفته ؛ قلبی پر درد و نگاهی نگران. انبوهی کتاب برای پایان ترم و دلی تنگ ِ تنگ ِ تنگ .
یه خونواده دل گرم ؛ دل گرم به پسری پر درد.
نگاه برادر و خواهری که روز به روز مهربان تر با داداشی و روز به روز بزرگتر.
لحن حرف زدن مادر و سکوت پدر که بسی حرف ها دارد و من میفهمم.
دوستانی که روز به روز پر اعتماد تر و مسئولیتی سنگین. مسئولیت نگه داشتن چند دوست با توقعاتی که تا الان زیاد به دوشم نبوده و تازه دارم درکشون میکنم.
شور و نشاطی که از هجده سالگی گذشته و به بیست سالگی پا گذاشته.
و زندگی ... همچنان جاریست ! میبارد باران !
یه آهنگ قدیمی و کلی خاطره. یه دوست خوب و کلی حرف نگفته.
و حال این روز های من...
بی دریغ از ذهنم میگذرد ، نگاهی که رفت و بر نگشت ، دستانی که گرم بود و سرد نگشت ، دلی که آزرد و حرف نزد و گناهی که سرد کرد نگاهی از تمام وجود را.
میگذرد در ذهنم تک تک این کلمات ! میگذرد !

بخاطر یک سالگی فراق

من دلخورم... نه به خاطر کارهایی که کردی... بلکه به خاطر کارهایی که نکردی...

واسه حرفایی که نزدی . واسه اون روز که دستمو نگرفتی ! واسه نامه ای که بهم ندادی. خب باید بدونی چقدر دوست داشتم. باید بدونی واسه چی این همه راه رو اومدم. واسه چی واسه خودم هیچی نخواستم.

اون روزا که همه زندگیم بودی زندگیم خیلی خوب بود. خیلی شیک بود؛ این روزا که نیستی ( حدود یک سال میشه ) دیگه حس و حال دنیا نیس. بعد از تو هیشکی نبود و نیست. واسه تو نبود و نیست.

هنوزم دلگیرم ازت ، واسه شکستن هدیه هام، واسه خورد کردن قاب عکسام ؛ ولی ... هنوزم بهترینی.

چند همکلاسی

حتما شده بعضی وقتا احساس کنی دیگه این روزا برنمیگرده ! الان دقیقا همون روزاس ! مطمئنم دیگه بر نمیگرده و تا آخر عمر واسم خاطره میشه. خاطه هایی خیلی خیلی شیرین. داشتن چندا دوست خوب. داشتن چندتا همکلاسی که واقعن دوسشون دارم. امیدوارانه میگم اونا هم دوسم دارن. ینی تا الان که اینجور بوده.

شاید از این دوران بیشتر از این نمیخواستم. ینی همونی شد که میخواستم. چندتا همکلاسی دارم که اندازه همه دنیا دوسشون دارم. بهم اعتماد دارن و بهشون اعتماد. از جمله آدمایی هستن که هرکار بگن واسشون انجام میدم. دربس میخوامشون.

خب خدا رو چه دیدی شاید یه روز این حرفا رو خوندن و به یاد این روزا لبخند زدن!

یه وقتایی هست که احساس میکنم بهشون احتیاج دارم. هیچوقت همکلاسی نمی بینمشون. از همکلاسی واسم بیشتر ارزش دارن.


این روزا بهونه ای بود که واستون بنویسم خیلی دوستون دارم! دوس ندارم از دستتون بدم.

قربان شما : پوریا

به اجبار

تا حالا شده فکر کنی یک نفر اسلحه گذاشته روی سرت و اگر وبلاگ را آپدیت نکنی ماشه را میکشد؟ نشده؟ الان من همچین حسی دارم، انگار مجبورم کرده اند که پست جدید بدهم بیرون! ولی شما مجبور نیستید این را بخوانید، منظورم از شما همان شیش نفریست که آدرس این وبلاگ را دارند.

چرا فقط شیش نفر آدرس این وبلاگ را دارند؟ چرا انقدر سکرت؟ چرا انقدر فراری؟ چرا انقدر عن؟ چرا انقدر بیشعور؟  آدمی؟… احتمالاً پس از فهمیدن اینکه فقط شیش نفر آدرس اینجا را دارند این سوالها در مغزتان آمده، شایدم برایتان مهم نبوده و سوالی نیامده ولی من دوست دارم راجع به این سوالها توضیح بدهم. توضیح دوست دارم، بعضی وقتها که درس میخوانم ادای استادها را در میاورم و برای دانشجوهای فرضیم مـِن جمله لپتاپ، استکان، قندان، قند، موبایل ، صندلی و بالشم توضیح میدهم. خب برویم من این چرا ها را برایتان توضیح بدهم.

نمیدانم چرا ولی هیچوقت دوست ندارم کسی از خانواده، دوست یا آشناهایم بفهمد پوریا منم و زیرخط مال من است. اعتقاد دارم آنها شعور مجازی ندارند، یعنی دنیای مجازی را درک نمیکنند یعنی نمیدانند که هر چه اینجا میگویم دلم میخواهد همینجا (دنیای مجازی) بماند. یک عدد اکانت فیسبوک داشتم که دوست و آشنا و فک و فامیل از آن با خبر بودند که به قوه ی الهی آن را هم دلیت کردم. دهنم را صاف کردند سر همین پوریا چه شایعه ها چه اراجیف چه جفنگ ها که پشتم نگفتند. البته برایم مهم نبود ولی از نگاههایشان در مهمانی ها بدم میامد. سلاااام فلانی ! فرناز تی پی چطوره ؟،  نگین حالش خوبه ؟،  شادی رو سلام برسون، اینها از جمله عکس العملهایشان بود و عکس العمل من فقط لبخند بود  ولی در دلم :| بودم. حالا اینها به کنار استاتوس مینوشتم بعد یکی از همین آشنا ها میامد و کامنت میگذاشت، فردایش در مهمانی استاتوس من را میخواند و کامنت خودش را هم میخواند و هر هر هر میخندید و من هم لبخند میزدم در حالی که در دلم :| بودم. در کامنت بازی از زندگی واقعی‌ام برای فرندلیستم میگفت و من کامنت میگذاشتم “:))” در صورتی که اینجوری :| بودم. کلیپ رقص من را تو کلاس سوم راهنمایی را روی والشان شر کرده بودند من را تگ کرده بودند :| بگذریم. عکسهایی از دیوونه بازیهای دوره دبیرستانم را روی والم شر میکردند و من همه‌اش اینجوری :| بودم در صورتی که کامنت میگذاشتم ” :)) یادش بخیر”.

و شما یک درصد فکر کن همه بفهمند این پوریا منم . . .