یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت
یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت

به اجبار

تا حالا شده فکر کنی یک نفر اسلحه گذاشته روی سرت و اگر وبلاگ را آپدیت نکنی ماشه را میکشد؟ نشده؟ الان من همچین حسی دارم، انگار مجبورم کرده اند که پست جدید بدهم بیرون! ولی شما مجبور نیستید این را بخوانید، منظورم از شما همان شیش نفریست که آدرس این وبلاگ را دارند.

چرا فقط شیش نفر آدرس این وبلاگ را دارند؟ چرا انقدر سکرت؟ چرا انقدر فراری؟ چرا انقدر عن؟ چرا انقدر بیشعور؟  آدمی؟… احتمالاً پس از فهمیدن اینکه فقط شیش نفر آدرس اینجا را دارند این سوالها در مغزتان آمده، شایدم برایتان مهم نبوده و سوالی نیامده ولی من دوست دارم راجع به این سوالها توضیح بدهم. توضیح دوست دارم، بعضی وقتها که درس میخوانم ادای استادها را در میاورم و برای دانشجوهای فرضیم مـِن جمله لپتاپ، استکان، قندان، قند، موبایل ، صندلی و بالشم توضیح میدهم. خب برویم من این چرا ها را برایتان توضیح بدهم.

نمیدانم چرا ولی هیچوقت دوست ندارم کسی از خانواده، دوست یا آشناهایم بفهمد پوریا منم و زیرخط مال من است. اعتقاد دارم آنها شعور مجازی ندارند، یعنی دنیای مجازی را درک نمیکنند یعنی نمیدانند که هر چه اینجا میگویم دلم میخواهد همینجا (دنیای مجازی) بماند. یک عدد اکانت فیسبوک داشتم که دوست و آشنا و فک و فامیل از آن با خبر بودند که به قوه ی الهی آن را هم دلیت کردم. دهنم را صاف کردند سر همین پوریا چه شایعه ها چه اراجیف چه جفنگ ها که پشتم نگفتند. البته برایم مهم نبود ولی از نگاههایشان در مهمانی ها بدم میامد. سلاااام فلانی ! فرناز تی پی چطوره ؟،  نگین حالش خوبه ؟،  شادی رو سلام برسون، اینها از جمله عکس العملهایشان بود و عکس العمل من فقط لبخند بود  ولی در دلم :| بودم. حالا اینها به کنار استاتوس مینوشتم بعد یکی از همین آشنا ها میامد و کامنت میگذاشت، فردایش در مهمانی استاتوس من را میخواند و کامنت خودش را هم میخواند و هر هر هر میخندید و من هم لبخند میزدم در حالی که در دلم :| بودم. در کامنت بازی از زندگی واقعی‌ام برای فرندلیستم میگفت و من کامنت میگذاشتم “:))” در صورتی که اینجوری :| بودم. کلیپ رقص من را تو کلاس سوم راهنمایی را روی والشان شر کرده بودند من را تگ کرده بودند :| بگذریم. عکسهایی از دیوونه بازیهای دوره دبیرستانم را روی والم شر میکردند و من همه‌اش اینجوری :| بودم در صورتی که کامنت میگذاشتم ” :)) یادش بخیر”.

و شما یک درصد فکر کن همه بفهمند این پوریا منم . . .

نظرات 2 + ارسال نظر
نهال جمعه 18 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:40 ب.ظ http://fazmetr.blogsky.com

ندیده بودم کسی با این صراحت حرفای دل منو بنویسه !
منم فراریم ازینکه کسی منو اینجا بشناسه ...اینجا بخشی از وجودمه که جرات بروزشو تو واقعیت ندارم ...جاییه که میتونم هم هی سانسورامو بنویسم و اون بیرون گند و لجن و از ذهنم بکشم بیرون ...
حرف بسیاره اما این پستت عجیب بر دلم نشست ....

خوشحالم که این نوشته به درد یه نفر خورد ! هم فکریم با هم

دوقلوها پنج‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:09 ق.ظ

الهههههههههههههههی!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد