یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت
یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت

کودک درون...

درون من پسر بچه ای رویاساز و پر آرزو زندگی میکند که گاهی برای خوراکی و بغل کردن من بیرون میاد از خونه ی بازیش... من از همه ی بهونه هایی که اونو بیرون میکشه از اتاقکش استقبال میکنم. گاهی دست و بالش بسته س و بهونه هاش عملی نمیشه. گاهی هم سمج، درگیر، به نتیجه میرسه.

چرا همه چیز فرق میکند؟

همیشه مسئله این بود که چرا ارزش هایم با دیگران انقدر زیاد فرق میکند؟ چرا همیشه حس میکنم آن چیزی که من از زندگی و این دنیا طلبکارم آن چیزی نیست که دیگران برایش میجنگند. چرا هیچکس پیدا نمیشود کتابی به تو بدهد و بگوید بیا این کتاب را بخوان یا هیچکس نمیگوید امروز برایت یک گل گرفته ام بی مناسبت. چند باری هم که خودم کتاب هدیه دادم شد مایه ی آبرو ریزی که این دیگر چه هدیه ایست. کتاب میخواهم چکار.

خلاصه که سرت را درد نیاورم. بد دوره ای شده رفیق. بد

سنگفرش_ خیابان

بخواب آسمان. بخواب. سکوت بیدار است. بال پرواز کبوترها بوی سیلی و شلاق میدهد.

بخواب آسمان. پاییز بیدار است. اینجا پنجره ای باز است، اینجا پنجره ای نفس نمیکشد ، پلک نمیزند.

انگار باز دلتنگم. خانه ام خیابان است، عشقت را قدم میزنم. سنگفرش خیابان را نو کرده اند، با جای قدم هایت روی دلم چه خواهند کرد !

بخواب آسمان، تا نبینی حسرت بوسیدن لبش را وسط این خیابان ها. به قناری هایت بگو نخوانند، به خورشیدت بگو نتابد وقتی دستش در دستانم پرواز نمیکند.

بخواب آسمان ، بخواب ، اینجا دلتنگی بیدار است !


پوریا.عباسی ۹۰/۱۰/۱۲

چند روزی تعطیلی

دو شنبه ؛ یه استکان چای ؛ بخاری ؛ کمی باد ؛ فکری خسته ؛ دستانی بی حس ؛ خودکاری بی روح و کاغذی سفیدِ سفید.
ذهنی آشفته ؛ قلبی پر درد و نگاهی نگران. انبوهی کتاب برای پایان ترم و دلی تنگ ِ تنگ ِ تنگ .
یه خونواده دل گرم ؛ دل گرم به پسری پر درد.
نگاه برادر و خواهری که روز به روز مهربان تر با داداشی و روز به روز بزرگتر.
لحن حرف زدن مادر و سکوت پدر که بسی حرف ها دارد و من میفهمم.
دوستانی که روز به روز پر اعتماد تر و مسئولیتی سنگین. مسئولیت نگه داشتن چند دوست با توقعاتی که تا الان زیاد به دوشم نبوده و تازه دارم درکشون میکنم.
شور و نشاطی که از هجده سالگی گذشته و به بیست سالگی پا گذاشته.
و زندگی ... همچنان جاریست ! میبارد باران !
یه آهنگ قدیمی و کلی خاطره. یه دوست خوب و کلی حرف نگفته.
و حال این روز های من...
بی دریغ از ذهنم میگذرد ، نگاهی که رفت و بر نگشت ، دستانی که گرم بود و سرد نگشت ، دلی که آزرد و حرف نزد و گناهی که سرد کرد نگاهی از تمام وجود را.
میگذرد در ذهنم تک تک این کلمات ! میگذرد !

بخاطر یک سالگی فراق

من دلخورم... نه به خاطر کارهایی که کردی... بلکه به خاطر کارهایی که نکردی...

واسه حرفایی که نزدی . واسه اون روز که دستمو نگرفتی ! واسه نامه ای که بهم ندادی. خب باید بدونی چقدر دوست داشتم. باید بدونی واسه چی این همه راه رو اومدم. واسه چی واسه خودم هیچی نخواستم.

اون روزا که همه زندگیم بودی زندگیم خیلی خوب بود. خیلی شیک بود؛ این روزا که نیستی ( حدود یک سال میشه ) دیگه حس و حال دنیا نیس. بعد از تو هیشکی نبود و نیست. واسه تو نبود و نیست.

هنوزم دلگیرم ازت ، واسه شکستن هدیه هام، واسه خورد کردن قاب عکسام ؛ ولی ... هنوزم بهترینی.

روز های اول سال جدید

چند وقته اومدم دانشگاه انگاری تموم غصه های دنیا ریخته رو سرم. نمیدونم چمه ! اصن حالم جالب نیس !

نمیدونم آخه چرا اینجوری شدم ؟!!! مگه چی دیدم؟ چی شده ؟ چیکار کردم ؟ البته خب شاید بدونم. همون روز اول که رسیدم یکیو دیدم که همه خاطرات دو ترم گذشته یادم اومد ! همه دلتنگیا رو دلم سنگینی کرد. اون که نمی فهمید با بغض باهاش حرف میزدم . هنوزم مثل قبل خوشگل و باوقار.

هنوزم همون قدر دوسش دارم.

خدایا یه کار کن اینو نخونه. میدونم ناراحت میشه.

بد دلم گرفته! ای خدا! باید گریه کنم سبک بشم!

چه بد دل گیرم امشب / باز در دلم غوغاییست / خدایا ، آرامم کن ، آتش است در دلم / وای خدایا / ببار بر من / ببار

1390/06/24

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تکیه گاه

می دونی...
خیلی خوبه کسی رو داشته باشی، که براش مهم باشه
لباست اتو شده باشه و کفشات برق بزنه
کسی که وقتی از راه میرسی دم در منتظرت باشه
انگشتاشو فرو کنه لای موهات و زل بزنه تو چشمات
و وقتی دیر میای درو روت باز نکنه تا کلی التماس کنی

می دونی ...
گاهی دلم برای د
ژبان های پادگان تنگ می شه


به یک استکان حرف بپیوندید


همه ی دنیا

حتما یادته وقتی نوشتی تو به من خندیدی ... و ندانستی من به چه دلهـــره ....... و جمله مورد علاقت که میگه غضب آلود به من کرد نگاه .

اون روز دنیا واسه من بود، دریغ از اینکه روزی همه دنیام و ازم میگیرن . اصن یکی نیس بگه من چرا اینو نوشتم ؟ هـــــا ؟

خدافظ

ناگفته ها

همیشه حرف هایی بود که بهت نگفتم . شاید این نگفته ها بخشی از وجود منه. بخشی از دنیای من. خدایا فقط تو از حرفای نگفتم خبر داری.

انگار بازم باید نگفته هامو با خدا و دلِ ابریم تقسیم کنم.


به یک استکان حرف بپیوندید