یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت
یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت

زیر پوست شهر

ساعت هفت صبح بود. منتظر سرویس بودم برم بیمارستان. آفتاب تازه قد کشیده بود و آروم همه جا رو نوازش میکرد. خیابون انقدر شلوغ بود که به سختی میشه ازش رد شد. انگار که کل این شهر بیدار باشن. داشتم چشمامو عقب جلو میکردم و کل منطقه رو دید میزدم. نمیدونم پشت اون درختا چی هست. آفتاب تا اون آخر قد کشیده بود. همه چی نشونه ی صبح بود الا...
خواب بود. نمیدونم چرا!؟ چرا اونجا!؟ وسط کنجکاوی هام یهو دیدم یه پسر بچه ی دوازده سیزده ساله از خواب بیدار شد. زیر اون درخت توت خوابیده بود. چشماشو مالید. دو دقیقه خیره بود به خورشید. بعد پاشد هراسون رفت. نمیدونم چرا!؟ چرا اونجا!؟