یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت
یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت

عاشورای حسینی - 1390


به علت بالا بودن حجم عکس و دیر لود شدن صفحه اصلی ، عکس رو به ادامه مطلب منتقل کردم !

ادامه مطلب ...

چند روزی تعطیلی

دو شنبه ؛ یه استکان چای ؛ بخاری ؛ کمی باد ؛ فکری خسته ؛ دستانی بی حس ؛ خودکاری بی روح و کاغذی سفیدِ سفید.
ذهنی آشفته ؛ قلبی پر درد و نگاهی نگران. انبوهی کتاب برای پایان ترم و دلی تنگ ِ تنگ ِ تنگ .
یه خونواده دل گرم ؛ دل گرم به پسری پر درد.
نگاه برادر و خواهری که روز به روز مهربان تر با داداشی و روز به روز بزرگتر.
لحن حرف زدن مادر و سکوت پدر که بسی حرف ها دارد و من میفهمم.
دوستانی که روز به روز پر اعتماد تر و مسئولیتی سنگین. مسئولیت نگه داشتن چند دوست با توقعاتی که تا الان زیاد به دوشم نبوده و تازه دارم درکشون میکنم.
شور و نشاطی که از هجده سالگی گذشته و به بیست سالگی پا گذاشته.
و زندگی ... همچنان جاریست ! میبارد باران !
یه آهنگ قدیمی و کلی خاطره. یه دوست خوب و کلی حرف نگفته.
و حال این روز های من...
بی دریغ از ذهنم میگذرد ، نگاهی که رفت و بر نگشت ، دستانی که گرم بود و سرد نگشت ، دلی که آزرد و حرف نزد و گناهی که سرد کرد نگاهی از تمام وجود را.
میگذرد در ذهنم تک تک این کلمات ! میگذرد !

بخاطر یک سالگی فراق

من دلخورم... نه به خاطر کارهایی که کردی... بلکه به خاطر کارهایی که نکردی...

واسه حرفایی که نزدی . واسه اون روز که دستمو نگرفتی ! واسه نامه ای که بهم ندادی. خب باید بدونی چقدر دوست داشتم. باید بدونی واسه چی این همه راه رو اومدم. واسه چی واسه خودم هیچی نخواستم.

اون روزا که همه زندگیم بودی زندگیم خیلی خوب بود. خیلی شیک بود؛ این روزا که نیستی ( حدود یک سال میشه ) دیگه حس و حال دنیا نیس. بعد از تو هیشکی نبود و نیست. واسه تو نبود و نیست.

هنوزم دلگیرم ازت ، واسه شکستن هدیه هام، واسه خورد کردن قاب عکسام ؛ ولی ... هنوزم بهترینی.

چند همکلاسی

حتما شده بعضی وقتا احساس کنی دیگه این روزا برنمیگرده ! الان دقیقا همون روزاس ! مطمئنم دیگه بر نمیگرده و تا آخر عمر واسم خاطره میشه. خاطه هایی خیلی خیلی شیرین. داشتن چندا دوست خوب. داشتن چندتا همکلاسی که واقعن دوسشون دارم. امیدوارانه میگم اونا هم دوسم دارن. ینی تا الان که اینجور بوده.

شاید از این دوران بیشتر از این نمیخواستم. ینی همونی شد که میخواستم. چندتا همکلاسی دارم که اندازه همه دنیا دوسشون دارم. بهم اعتماد دارن و بهشون اعتماد. از جمله آدمایی هستن که هرکار بگن واسشون انجام میدم. دربس میخوامشون.

خب خدا رو چه دیدی شاید یه روز این حرفا رو خوندن و به یاد این روزا لبخند زدن!

یه وقتایی هست که احساس میکنم بهشون احتیاج دارم. هیچوقت همکلاسی نمی بینمشون. از همکلاسی واسم بیشتر ارزش دارن.


این روزا بهونه ای بود که واستون بنویسم خیلی دوستون دارم! دوس ندارم از دستتون بدم.

قربان شما : پوریا

به اجبار

تا حالا شده فکر کنی یک نفر اسلحه گذاشته روی سرت و اگر وبلاگ را آپدیت نکنی ماشه را میکشد؟ نشده؟ الان من همچین حسی دارم، انگار مجبورم کرده اند که پست جدید بدهم بیرون! ولی شما مجبور نیستید این را بخوانید، منظورم از شما همان شیش نفریست که آدرس این وبلاگ را دارند.

چرا فقط شیش نفر آدرس این وبلاگ را دارند؟ چرا انقدر سکرت؟ چرا انقدر فراری؟ چرا انقدر عن؟ چرا انقدر بیشعور؟  آدمی؟… احتمالاً پس از فهمیدن اینکه فقط شیش نفر آدرس اینجا را دارند این سوالها در مغزتان آمده، شایدم برایتان مهم نبوده و سوالی نیامده ولی من دوست دارم راجع به این سوالها توضیح بدهم. توضیح دوست دارم، بعضی وقتها که درس میخوانم ادای استادها را در میاورم و برای دانشجوهای فرضیم مـِن جمله لپتاپ، استکان، قندان، قند، موبایل ، صندلی و بالشم توضیح میدهم. خب برویم من این چرا ها را برایتان توضیح بدهم.

نمیدانم چرا ولی هیچوقت دوست ندارم کسی از خانواده، دوست یا آشناهایم بفهمد پوریا منم و زیرخط مال من است. اعتقاد دارم آنها شعور مجازی ندارند، یعنی دنیای مجازی را درک نمیکنند یعنی نمیدانند که هر چه اینجا میگویم دلم میخواهد همینجا (دنیای مجازی) بماند. یک عدد اکانت فیسبوک داشتم که دوست و آشنا و فک و فامیل از آن با خبر بودند که به قوه ی الهی آن را هم دلیت کردم. دهنم را صاف کردند سر همین پوریا چه شایعه ها چه اراجیف چه جفنگ ها که پشتم نگفتند. البته برایم مهم نبود ولی از نگاههایشان در مهمانی ها بدم میامد. سلاااام فلانی ! فرناز تی پی چطوره ؟،  نگین حالش خوبه ؟،  شادی رو سلام برسون، اینها از جمله عکس العملهایشان بود و عکس العمل من فقط لبخند بود  ولی در دلم :| بودم. حالا اینها به کنار استاتوس مینوشتم بعد یکی از همین آشنا ها میامد و کامنت میگذاشت، فردایش در مهمانی استاتوس من را میخواند و کامنت خودش را هم میخواند و هر هر هر میخندید و من هم لبخند میزدم در حالی که در دلم :| بودم. در کامنت بازی از زندگی واقعی‌ام برای فرندلیستم میگفت و من کامنت میگذاشتم “:))” در صورتی که اینجوری :| بودم. کلیپ رقص من را تو کلاس سوم راهنمایی را روی والشان شر کرده بودند من را تگ کرده بودند :| بگذریم. عکسهایی از دیوونه بازیهای دوره دبیرستانم را روی والم شر میکردند و من همه‌اش اینجوری :| بودم در صورتی که کامنت میگذاشتم ” :)) یادش بخیر”.

و شما یک درصد فکر کن همه بفهمند این پوریا منم . . .

منتخب از اشعار فروغ فرخزاد

میان تاریکی ترا صدا کردم
سکوت بود و نسیم که پرده را میبرد
در آسمان ملول ستاره ای میسوخت
ستاره ای میرفت ستارهای میمرد
ترا صدا کردم ترا صدا کردم
تمام هستی من چویک پیاله شیر میان دستم بود
نگاه آبی ماه به شیشه ها میخورد
ترانه ای غمناک چو دود بر میخواست زشهر زنجره ها
چو دود میلغزید به روی پنجره ها
تمام شب آنجا میان سینه من
کسی ز نومیدی نفس نفس میزد
کسی به پا میخاست کسی ترا میخواست
دو دست سرد او را دوباره پس میزد
تمام شب آنجا ز شاخه های سیاه غمی فرو میریخت
کسی ز خود میماند کسی ترا میخواند
هوا چو آواری به روی او میریخت
درخت کوچک من به باد عاشق بود به باد بیسامان
کجاست خانه باد؟ کجاست خانه باد؟

« برگرفته از کتاب تولدی دیگر »

اندوه تنهایی (فروغ فرخزاد)

پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجام چنین دیدی
در دلم باریدی ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست میلرزد
روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشکید
شعر ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب درد آلود
جان من بیدار شد بیدار
بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه میگشتم به دنبالش
وای بر من نقش خواب بود
ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟
دیدم ای بس آفتابی را
کو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب  من !
ای دریغا در جنوب ! افسرد
بعد از او دیگر چی میجویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم ؟
اشک سردی تا بیافشانم
گور گرمی تا بیاسایم
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد

روز های اول سال جدید

چند وقته اومدم دانشگاه انگاری تموم غصه های دنیا ریخته رو سرم. نمیدونم چمه ! اصن حالم جالب نیس !

نمیدونم آخه چرا اینجوری شدم ؟!!! مگه چی دیدم؟ چی شده ؟ چیکار کردم ؟ البته خب شاید بدونم. همون روز اول که رسیدم یکیو دیدم که همه خاطرات دو ترم گذشته یادم اومد ! همه دلتنگیا رو دلم سنگینی کرد. اون که نمی فهمید با بغض باهاش حرف میزدم . هنوزم مثل قبل خوشگل و باوقار.

هنوزم همون قدر دوسش دارم.

خدایا یه کار کن اینو نخونه. میدونم ناراحت میشه.

بد دلم گرفته! ای خدا! باید گریه کنم سبک بشم!

چه بد دل گیرم امشب / باز در دلم غوغاییست / خدایا ، آرامم کن ، آتش است در دلم / وای خدایا / ببار بر من / ببار

دبستان

دبستانمون به خونمون زنگ می زدن برای پوریا جایزه بیارید که بیست شده بعد به اسم خودشون میدادن به من , منم همش می دونستم اما به روم نمیوردم ‎

به یک استکان حرف بپیوندید